كوكو
بابايي : زهرا نهار چي خوردي ؟ زهرا : كوكو بابايي : فردا نهار چي مي خواي بخوري ؟ زهرا : كوكو بابايي : فردا شام چي مي خوري ؟ زهرا : كوكو پانوشت ١) دخترك نهار كوكو سيب زميني داشت ، گويا به دهانش خيلي مزه كرده بود كه مدام سر نهار مي گفت : كوكو ! من هم گول همين كوكو گفتنش را خوردم شب هم برايش درست كردم ولي دريغ از حتي مزه مزه كردن يك لقمه ! پانوشت ٢) ديالوگ بالا آخر شب بين زهرا و باباييش ردو بدل شد. بايد ديد ميل همايوني فردا افتخار خورده شدن به كوكوي ما را خواهند داد يا نه ؟؟
نویسنده :
مامان فاطمه
1:08